بازدید امروز :72
بازدید دیروز :5
کل بازدید :108837
تعداد کل یاداشته ها : 85
103/9/4
1:6 ع
مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.
مردایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس
راحتی کشید وبا تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال
نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از
خیابان رد بشه باز همان صداگفت:
ایست! مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی ازجلویش رد
شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد
من فرشته نگهبانت هستم. مرد فکری کرد و گفت:
پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟
از دانش آموزی که خودش رو برای کنکور آماده میکرد پرسیدم : تو چه رشته ای میخوای شرکت کنی؟!؟!
گفت: پزشکی ...
پرسیدم : حالا چرا پزشکی !
گفت : آخه خیلی دوس دارم برای خودم و خونوادم آدم مهمی باشم، در ضمن درآمد خیلی خوبی هم داره .
انتظار شنیدن چنین جوابی رو نداشتم،
به خودم گفتم : ایکاش به ما یاد میدادن ، بجای اینکه بخوایم آدم مهمی باشیم، سعی کنیم آدم مفیدی باشیم، در اینصورت شاهد خیلی از مشکلاتی که مردم با اونها روبرو هستن نبودیم .
یاد جمله معروف وینستون چرچیل افتادم که میگفت :
بزرگترین عیب افراد جامعه اینه که همه می خوان آدم مهمی باشن و هیچ کس نمی خواد فرد مفیدی باشه .
در دیداری که بین اینشتین و چارلی چاپلین صورت گرفت، اینشتین به چارلی چاپلین گفت: کار شما خیلی مهم است، زیرا مردم جهان از هر کشور و قومی که باشند حرکتهای شما را میفهمند و تحسینتان میکنند. چارلی در پاسخ گفت: ولی به نظر من کار شما خیلی مهمتر است، زیرا مردم جهان از هر کشور و قومی بدون آن که حرفهای شما را بفهمند تحسینتان میکند!
روزی جـراحـی بـرای تـعـمـیـر اتـومـوبـیـلـش آن را بـه تـعـمـیـرگـاهـی بـرد،تـعـمـیـرکـار بـعـد از تـعـمـیـر بـه جـراح گـفـت :مـن تـمـامِ اجـزای مـاشـیـن را بـه خـوبـی مـیـشـنـاسـم و مـوتـور و قـلـبِ آن را کـامـل بـاز و تـعـمـیـر مـیـکـنـم،در حـقـیـقـت مـن آن را زنـده مـیـکـنـم.حـال ، چـطـور درآمـدِ سـالانـه ی مـن یـک صـدم شـمـا هـم نـیـسـت ؟؟!
جـراح نـگـاهـی بـه تـعـمـیـرکـار انـداخـت و گـفـت :
اگـر مـی خـواهـی درآمـدت صـدبـرابـرِ مـن شـود ایـن بـار سـعـی کـن زمـانـی کـه مـوتـور در حـالِ کـار اسـت آن را تـعـمـیـر کـنـی ...!!!
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.